از عاشورا بیشتر از یک اربعین گذشت اما...
"ولی رقیه دیگه پدر نداشت،عمو عباس هم نبود که بغلش کنن
فقط مجبور بود پابرهنه رو تیغ ها و سنگای بیابونا با موها و دامن سوخته فرار کنه
خوابش میومد اما دیگه نه بابا حسین بود نه عمو عباس که سرشو بذاره رو شونه هاشون بخوابه
عمه زینبم که دستاش بسته بود1 "
1:نظر یکی از دوستان در مورد این تصویر
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
اهل شعر و شاعری نیستم
ولی اشعار مولانا را خیلی دوست دارم
امروز وقتی داشتم از غروب عکس میگرفتم نمیدونم چرا یاد این شعر از مولانا افتادم!
وانکه بی باده کند جان
مرا مست کجاست؟
وانکه
بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وانکه سوگند خورم جز بسر
او نخورم
وانکه
سوگند من و توبه ام بشکست کجاست؟
وانکه جانها بسحر نعره
زنانند ازو
وانکه
ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای
ندارد چه عجب؟!
این که
جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزۀ چشم بهانه ست و زان
سو هوسیست
وانکه
او در پس غمزه ست دلم خست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و
خیالات نمود
وانکه
در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون
و چرا رست کجاست؟